مجله دانشمند

مجله دانشمند
علمی،خبر،بیوگرافی،فیلم و تلویزیون،سرگرمی،آموزشی،دانلود،داستان و.... و ..... و....... 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی سرگرمی آموزشی دانلود هر چی بخوای و آدرسaigmblog.lxb.irلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.به وبلاگ ما اطمینان کنید. می توانید ما را با آدرس  زیر نیز  ما را لینک کنید:

www.aigmblog.loxblog.com

در صورتی که لینک شما در وبلاگ ما ثبت نشد لطفا به ما اطلاع دهید تا در صورت وجود لینک ما در وب سایت شما ما شما را لینک کنیم.

با تشکر

 





 با اينكه مادر بنيامين هم راحيل بود و راحيل در زيبايى همتا نداشت ، اما يوسف ، نه تنها از برادر تنى خود بنيامين ، كه از كسانى كه در روزگار او به سر مى برند، زيباتر بود.
يعقوب نيز اگرچه يازده فرزند ديگر جز او داشت ، اما نمى دانست چرا اين فرزند را به گونه اى ديگر دوست مى دارد. تنها براى زيبايى اش نبود، حركات او نيز بسيار شيرين و طينت و سرشتش پاك و بى آلايش و زلال بود.
گويى او را از شكوفه و از لبخند سرشته و به جاى دل ، در سينه اش (مهربانى ) نهاده بودند. ذره اى دژخويى و كينه جويى و نقطه اى تيرگى در تمام دل او يافته نمى شد گر چه ، زيبايى او نيز، تاءثيرى داشت كه هيچكس نمى توانست ناديده بگيرد: چشمانى كه طراوت ستاره سحرى و گرمى آفتاب پاييزى را با هم داشت و معصوميت نگاه غزالان را نيز و زلالى چشمه ساران را هم . گيسوان زيتونى اش ، همرنگ چشمانش و آنقدر لطيف و انبوه و خوش حالت بود كه به بيشه كوچكى ا زانبوه درختان شاداب زيتون مى مانست .
اجزاء صورتش ، خوش تراشى و تناسب و زيبايى را با هم داشت و بر همه اينها، طراوت رنگ پوست او را كه به تردى بنفشه هاى وحشى و زودرس ‍ بهارى بود، بايد افزود.
داراى سيرت والا و صورت زيبا وصداى گيرا بود. بارى ، هر چه خوبان همگى داشتند، او به تنهايى و يكجا داشت .
وقتى كشش و عطوفت پدرى را بر اين همه ، بياميزند، بايد گفت : يعقوب در ميان پسران خود، نه تنها او را دوست تر مى داشت ، كه عاشق او بود.
به ياد بياوريم كه يعقوب ، از همان نخستين روزى كه به سرزمين دايى خود لابان وارد شد، پس از سفرى دور و دراز و پر مخاطره ، راحيل دختر دايى خود را ديد و به دل او باخت ، اما براى رسيدن به او، چهارده سال چوپانى كرد و تن به ازدواج ناخواسته ليا خواهر بزرگ تر او داد، تا سرانجام به محبوب و معشوق خود رسيد:
چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميد رسد، اميدوارى
يوسف ، نخستين ثمره يك عشق چهارده ساله و آتشين بود. و پيداست كه يعقوب ، با ولادت يوسف ، تبلور عشق حقيقى خود را در او مى ديد و اين ، در ترجيح يوسف بر برادران ديكر، حتى بر بنيامين (كه برادر تنى يوسف و از راحيل بود و از قضا يعقوب ، او را پس از يوسف ، بيش از همه مى خواست ) بى اثر نبود.
عشق يعقوب به يوسف چنان شدت داشت كه يعقوب خود دريافت اين همه توجه ممكن است حسادت برادران ديگر را برانگيزد! در اين ميان هر، قدر پدر مى كوشيد تا عشق خود را پنهان كند، سودى نمى بخشيد. برادران حتى راز اين تلاش ناموفق را دريافته بودند و مى دانستند كه به خاطر آنها بود كه پدر، به يوسف در حضور آنان كمتر توجه مى كرد، و گرنه ، حقه مهر بدان نام و نشان بود كه بود!
بامداد يك روز، يوسف از خواب برخاست . او رويائى شگرف ديده بود:
- پدر! من ديشب خواب ديدم !
- چه خوابى پسرم ؟
- خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه به من سجده مى بردند!
- مبادا اين خواب را براى برادرانت بگويى ! خواب بسيار خوبى ديده اى ، نشانه ترقى تو است !
حسادت ، چون خوره در جان برادران افتاده و سينه آنان را تنگ كرده بود:
- نمى دانم پدر چه چيز در يوسف مى بيند كه او را اين طور از جان و دل دوست مى دارد؟!
او و بنيامين فرزندان را حيلند و پدر، هميشه راحيل را از مادران ما بيشتر دوست مى داشته است !
- واقعا دور از انصاف است كه ما كار كنيم و وسايل آسايش خانواده را فراهم آوريم و او را مورد توجه قرار دهد.
- براى من اصلا قابل تحمل نيست .
- من صريحا مى گويم و پنهان نمى كنم كه اى كاش يوسف مى مرد !
- اگر يوسف بميرد، پدر هم مى ميرد.
- گمان نمى كنم ؛ چند روزى غمگين مى شود و بعد كم كم فراموش مى كند.
- اگر واقعا اين طور است ، پس بياييد اين (عزيز دردانه ) را سر به نيست كنيم .
يهودا كه در ميان برادران عاقل تر بود و كمتر شقاوت داشت گفت :
- برادران ، ما همه پيغمبرزاده و از نسل پيامبرى چون خليل الرحمانيم ! شما به راحتى آب خوردن از قتل نفس آن هم در مورد برادرتان ، آن هم برادر يازده ساله اى كه هنوز بد و خوب را تشخيص نمى دهد، حرف مى زنيد! آخر او چه گناهى دارد اگر پدر، او را از همه ما بيشتر دوست مى دارد؟
- يعنى تو مى توانى اين وضع را تحمل كنى ؟
- نه ، من هم نمى توانم تحمل كنم . اما چرا از كشتن سخن مى گوييد؟ ما مى توانيم او را سر راه كاروانها رها كنيم تا او را با خود به سرزمينهاى دور ببرند. پدر هم پس از مدتى غصه خوردن ، آرام مى شود. ما نيز وجدانمان آسوده است كه دست به خون برادر نيالوده ايم !
- شايد تا كاروان از آنجا بگذرد، چند روزى طول بكسد و حيوانات او را پاره كنند؟
- همين قدر كه دست ما به خون او آلوده نباشد كافى است ، ديگر به ما چه كه حيوانات او را مى درند!
- نه ، درست فكر نمى كنى ، اين وجدان خود را گول زدن است . من فكر اين قسمت را هم كرده ام . ما او را در پنهانگاه چاه مى گذاريم ، هم از شر حيوانات محفوظ خواهد بود و هم هر كاروانى كه از چاه آب بكشد، او را پيداخواهد كرد.
- عالى است ، بسيار خوبى است . همه موافقيم !
- پدر، شما از اين يوسف دل نمى كنيد؟ آخر قدرى هم به فكر او باشيد! بنيامين آن قدر كوچك است كه نمى تواند با بازى كند. ما برادارن هم كه همه بزرگيم و هر روز دنبال گوسفندان و كار بيرون مى رويم و اين بچه در خانه تنها مى ماند. اگر واقعا او را دوست داريد، بايد به فكر راحتى و آرامش او باشيد! شما از خود به صحرا بيايد و با گوسفندان بازى كند و در دشتها با ما بگردد و گل بچيند؟ يوسف ، تو نمى خواهى با ما به صحرا بيايى ؟
- چرا مى خواهم . پدر اجازه بدهيد من هم با برادرانم به گردش بروم !
- پسرم ، من نمى خواهم تو را در خانه زندانى كنم ، اما مى ترسم در صحرا براى تو حادثه اى پيش بيايد…
برادران نگذاشتند سخن او تمام شود:
- پدر اين حرف شما توهين به ماست . آيا ما ده برادر رشيد، لياقت نداريم از يك برادر كوچكمان محافظت كنيم ؟
- ترسم اين است كه شما غرق در كار خود شويد و خداى ناكرده ، گرگى ، حيوانى بچه ام را…. آه ، خدا پيش نياورد…. پروردگارا، پناه تو!
- پدر، شما واقعا بى انصافى مى كنيد. دوست داشتن بيش از حد آدمى را كور و كر مى كند. مكر يوسف برادر ما نيست ؟ ما هم اگر نه به اندازه شما، دست كم به اندازه يك برادر، او را دوست مى داريم . ما به شما قول مى دهيم كه در هر حال ، يكى از ما دائم مراقب او باشد حالا ديگر چه مى گوييد؟ چرا تنها به فكر آسودگى خيال خودتان هستيد؟ به فكر اين كودك معصوم هم باشيد كه در واقع او را در خانه زندانى كرده ايد و نمى گذاريد از هواى صحرا و آفتاب ، مثل همه موجودات آزاد خداوند بهره ببرد.
- خيلى خوب ، او را به شما مى سپارم ، ولى به شرط آنكه طبق قولى كه داده ايد چشم از او بر نداريد.
در سر چاه ، يوسف كه دريافته بود برادران مى خواهند او را به چاه بيندازند،
با تمام صورت ، كودكانه مى گريست و التماس مى كرد:
- برادر يهودا، مگر من چه بدى كردم كه مى خواهيد مرا در چاه بيندازيد، برادر شمعون ، برادر روبيل ، برادر ايساخر، برادر لاوى ، برادر ادان ، برادر نفتال ، برادر زابليون ، برادر جاد، برادر اشير؟!
اما شيطان در دل برادران خانه كرده بود و آنان اسير افكار و انديشه هاى باطل خود بودند و هيچ كس صداى او را با گوش دل نشنيد.
به پيراهنش نياز داشتند. آن را هم از تنش درآوردند. يكى از برادران ، طناب به خود بست و يوسف را در آغوش گرفت و بقيه ، او را به طناب به درون چاه فرستادند. در پنهانگاه چاه ، اين برادر، دستان كوچك يوسف را كه محكم به دور گردن او حلقه كرده بود، با فشار از دور گردن خود باز كرد و سفره نان و ظرف آبى را كه به همراه آورده بود در كنار يوسف گذاشت و طناب را تكان داد. برادران او را بالا كشيدند، در حالى كه يوسف ، از ترس و تنهايى ، ضجه مى كرد و همچنان بى حاصل ، يكايك برادران را از گرمگاه سينه با خروش نام مى برد و صداى او در ژرفگاه چاه به سطح آب مى خورد و دوباره نالان بر مى گشت و طنينى غمگين و حزن آلود مى يافت .
يعقوب ، تمام آن روز را در سرگردانى گذرانده بود و بارها و بارها، از خانه در آمده و چشم به راه دوخته بود!
غروب هنگام ، وقتى كه برادران با چشم گريان و پيراهن خون آلود يوسف به خانه آمدند، از ميان آن همه خبر وحشت زا، ناباورى ، تنها تكيه گاه آرامش ‍ بخش يعقوب بود:
- مى دانم ، مى دانم دروغ مى گوييد… و خدا كند كه … دروغ مى گوييد! آه دريغا يوسف من … دريغا يوسف من … يوسف من … وصف حال يعقوب ممكن نيست .
- ببنيد به جاى آب چه در دلو بالا آورده ام ! ماه از چاه برآمده است !
كاروانيان به دهانه چاه رو كردند و همگى كودكى ديدند كه پيراهن به تن نداشت و چون خورشيد مى درخشيد؛ اما چشمهايش از گريه اى طولانى و بى خوابى سرخ شده و شيار اشك روى صورت چون برگ گلش ، آن چهره ى درخشان را ماه زده كرده بود.
كاروانيان ، يوسف را در بازار مصر به قيمتى ارزان فروختند و خريدار، عزيز مصر را از درباريان مقرب پادشاه بود. او يوسف را با خود به قصر خويش ‍ برد و چون يوسف بسيار زيبا و نيز مؤ دب و شيرين گفتار و شيرين رفتار و نجيب بود، او را خدمتگزار همسر زيباى خود زليخا كرد. و او هر روز برازنده تر و چشمگيرتر مى شد.
وقتى يوسف نوجوانى را پشت سر گذارد، جوانى به راستى ديدنى شده بود؛ با اندامى بسيار موزون و مردانه و چهره اى كاملا درخشان . ممكن نبود كسى يك بار او را ببيند و چهره او را از فرط درخشندگى و طراوت و زيبايى ، فراموش كند. كم كم بانوى او زليخا دريافت كه اسير يوسف شده است . پس ‍ بر آن شد كه از او كام بجويد و اين تمايل را با نگاه آغاز كرد.
اما يوسف ، چون فرشتگان پاك بود و تا مدتها معنى نگاههاى بانو را در نمى يافت . وقتى زليخا بر صراحت نگاهها افزود، يوسف دريافت و از آن پس كوشيد تا از نگاه بانوى خود بپرهيزد. زليخا چاره اى نديد جز اينكه او را به ارتكاب گناه وادارد. پس روزى خود را كاملا آراست و لباس خواب نازكى به تن كرد و در وضعى شهوت انگيز در اتاق خواب خود قرار گرفت و كسى را به دنبال يوسف فرستاد.
يوسف تا به اتاق داخل شد، دانست كه بانوى او خود را به شيطان فروخته است . زليخا كه دل و دين داده بود، صريحا او را به كامجويى فرا خواند. اما پيامبرزاده پاك ، به خدا پناه برد و از او رو گردانيد و دريافت كه چاره اى جز فرار ندارد. زليخا برخاست و به دنبال او دويد تا او را در اتاق نگه دارد. در آستانه در، دست دراز كرد و از پشت ، پيراهن يوسف را گرفت و چون يوسف مى دويد، پيراهن پاره شد. ناگهان ، عزيز كه به دنبال همسر خود به اتاق خواب مى آمد، سينه به سينه يوسف ، از راه رسيد!
زليخا قافيه را نباخت و بى درنگ فرياد برداشت :
- مى بينى اين نمك به حرام را كه پاس مهربانيها و پدريهاى تو را نگاه نداشت و به حرم بانوى تو پا گذاشت . من او را از خود راندم و او از ترس به بيرون مى دويد.
يوسف ، اتهام وقيحانه زليخا را تحمل نكرد و گفت :
- اين او بود كه مرا به كامجويى دعوت مى كرد و من از او مى گريختم …!
رسوايى بزرگى بود. عزيز درمانده بود كه كدام يك راست مى گويد. از اين رو با يكى از نديمان و نزديكان عاقل خود به مشاوره نشست .
او گفت :
- اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شد، حق با زليخاست و او به هنگام تهاجم يوسف از خود دفاع مى كرده و پيراهن او را دريده است . اما اگر از پشت پاره شده ، حق با يوسف است و همسر تو به او نظر داشته و او مى خواسته است از تنگنا بگريزد و زليخا به دنبال او راه افتاده و چنگ در پيراهن او كرده و پيراهن پاره شده است .
- پيراهن از پشت پاره شده .
- پس حق با يوسف است . اما اگر از من مى شنوى ، برملا كردن اين راز، براى تو رسوايى بزرگى است . نگذار جز من و تو و يوسف و همسرت كسى از اين راز آگاه شود. يوسف با اين حادثه ، پاكى خود را نشان داده و بر او بيمى نيست ؛ او را همچنان بر سر كار خود بگمار. به همسرت نيز چيزى مگو و قضيه را نديده بگير! اين به سود همه است . به هر حال ، هيچ جرمى اتفاق نيفتاده است .
اما گويا برخى كنيزان از ماجرا آگاه شده بودند و هم آنان ، خبر را در محافل زنانه دربارى بر سر زبانها انداختند. زنان دربار، زبان به شماتت زليخا گشودند كه زنى با جاه و مقام زليخا نبايد دل در گرو عشق غلام خود ببندد؛ غلامى كه دست رد به سينه او مى زند!
پچپچه هاى شماتت آميز چندان بالا گرفت كه زليخا ناگزير شد به آنها نشان دهد كه اين غلام ، كسى نيست كه بتوان به آسانى دل از او برداشت ! به همين خاطر، همه را به ميهمانى دعوت كرد و سپس ترنج پيش همه گذاشت و از آنان خواست كه كاردها را بردارند و ترنج پوست بكنند و گفت كه از اين درخواست ، قصد خاصى دارد. همه ، بى استثنا، شروع كردند به پوست كندن ترنج خود. در همين هنگام ، زليخا به يوسف فرمان داد كه با ظرف ميوه اى وارد تالار شود.
يوسف ، با لباسى آراسته و با چهره خورشيدى خود، از در درآمد. تمام طول تالار را پيمود. ظرف ميوه را در پيش ميهمانان گذاشت و بى آنكه در چهره كسى نگاه كند، تالار را ترك گفت .
زنان كه تا آن روز چنين موجود زيبايى نديده بودند، همگى از فرط بى خبرى و شيفتگى ، به جاى ترنج ، دستهاى خود را بريدند! زليخا گفت :
- به شما نگفته بودم كه
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بــــود كه مـــلامت كنـى زليــــخا را
بدين ترتيب ، قصه عشق سوزان زليخا در ميان زنان دربار بر سر زبانها افتاد. و چون يوسف كمترين توجهى به خواسته هاى نامشروع زليخا نمى كرد، زليخا برخى از همان زنان را واداشت تا دل يوسف را نسبت به او نرم كنند. آنان پندها به او دادند و تحذيرها كردند كه :
- اگر چشم تو جوانى و زيبايى زليخا را نمى بيند، دست كم از انتقام او بترس ‍ كه زندان و شكنجه است !
اما يوسف ، به جاى آنكه به آنان پاسخى بدهد، به درگاه خداوند ناليد كه :
- پروردگارا! زندان نزد من دوست داشتنى تر از چيزى است كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند!
زليخا كه همه راهها را بسته ديد، ناگزير از همسرش خواست كه يوسف را زندانى كند. به او گفت :
- يوسف آبروى مرا پيش همه برده است . تا او را به زندان نيندازى ، اين غائله نمى خوابد.
شوهر زليخا كه مردى سست عنصر بود و زليخا را دوست مى داشت ، سعايت همسر را پذيرفت و يوسف را به زندان افكند.
يوسف ، در زندان به مقام نبوت رسيد.
در زندان ، پيامبر خدا يوسف ، رفتارى چنان انسانى و والا و آگاه كننده داشت و چندان به بيماران و همگنان مى رسيد كه همه از جان و دل او را دوست مى داشتند. از جمله زندانيان يكى نديم شراب ريز شاه و ديگرى خزانه دار او بود كه هر دو به اتهامى بر ضد شاه ، به زندان افتاده بودند. يك روز، هر دو نزد يوسف آمدند تا خوابهاى عجيبى را كه ديده بودند، براى او بگويند. زيرا او را داناترين فرد و نيز سنگ صبور همگان مى دانستند.
نديم و ساقى شاه گفت :
- من در خواب ديدم كه در تاكستانى زيبا قدم مى زنم . جامى خالى در دست دارم و تاكها از داربستها افشان و خوشه هاى زرين انگور از هر يك آويزان است . من زير داربستها جام در دست قدم مى زنم و خوشه ها را همچنان كه با تاك چسبيده اند مى فشرم و آب آنها را در جام خالى خود مى ريزم !
خزانه دار اموال شاه گفت :
- و اما من خواب ديدم كه طبقى بر سر دارم كه در آن همه رنگ غذا و ميوه وجود دارد، اما دسته اى از مرغان وحشى بالاى سرم در پروازند كه به طبق هجوم مى آورند و آن غذاها را با منقار مى ربايند و در هوا ناپديد مى شوند!
يوسف گفت :
اما ساقى ، به زودى آزاد و همچنان به شغل شراب ريزى و نديمى شاه گمارده مى شود. و اما خزانه دار، متاءسفانه به زودى به دار آويخته مى شود و لاشخورها پس از مرگ ، سرش را سوراخ مى كنند و از آن مى خورند!
$rating_widget_type='rate';$rating_widget_theme=10;$rating_widget_color='FFFFFF';$rating_widget_url='';

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 13 اسفند 1390برچسب:حضرت یوسف,یوسف,یوسف در مصر, ] [ 19:56 ] [ علیرضا ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ ما خوش آمدید. آرزوی ما افزایش علم شماست.لطفا در وبلاگ ما نظر داده و با کلیک روی +1 ما را در گوگل محبوب کنید.
موضوعات وب
امکانات وب